ذوالفقار

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

#عـاشـقـانـه_ای_بہ_سـبـڪ_شـهـدا💚

17 مهر 1396 توسط فاطمه رحمانيان كوشككي

تا من غذا رو بکشم…🍛

سفره رو انداخته بود…
یه پارچ آب…🍶
دو تا لیوان…💕
یه پیش دستی…
گذاشت سر سفره…

نشست و لبخندی زد و گفت:
“حاج خانوم بفرمایییید…💕”
قاشقشو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:

#بِسْمِ_أَلْلّهِ_أَلْرَّحْمَنِ_أَلْرَّحِیم…

#أَلْلّهُمَّ_أَرْزُقْنَا_مِنْ_رِزْقِکَ_أَلْحَلَال…

خیلی گشنه ش بود…
دست پختَمَم دوست
داشت…😌
ولی مثه همیشه…
آروم و یه کم غذا خورد و گفت:
“الهی صد هزار مرتبه شکرت…
دست شما درد نکنه خانوم…❤️
ایشالا بری مکه…
ایشالا بری زیارت امام حسین(ع)…”

گفتم :

#آرزوی_دل_من_گر_چه_بود_این_ولی…

#با_تو_آقا_به_دلم_کرب_و_بلا_میچسبد…💕

ایشالا با هم…💕
گفت:"توکل به خدا…

#هر_چه_از_دوست_رسد_نکوست…

گفتم : “دست پختمو دوس نداشتی…؟!":?
گفت:"چرااا…😍
اتفاقاً خیلی هم دوس دارم…❤️”
پرسیدم:
پس چرا چیزی نخوردی…؟"☹️
گفت:
“واسه اینکه نمیخوام خودمو اسیر شکم کنم…!”

منم یکی دو لقمه دیگه خوردم و…
سفره رو با هم جمع کردیم…

گفت :
“تا تو سفره رو مرتب میکنی…
منم برم ظرفا رو بشورم…
گفتم : “خجالتم نده…❤️”
گفت :
“خدا خجالت بده اونی رو که بخواد…
زن خوب و مهربونشو خجالت بده…💕

دیگه چیزی نمیتونستم بگم…
سرمو انداختم پایین و…
مشغول کارم شدم…
تا نبینه قطره اشکی رو…
که رو گونه هام میلغزید…❤️

(همسر شهید،#حسن_شوکت_پور)

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

ذوالفقار

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس