تا من غذا رو بکشم…🍛
سفره رو انداخته بود…
یه پارچ آب…🍶
دو تا لیوان…💕
یه پیش دستی…
گذاشت سر سفره…
نشست و لبخندی زد و گفت:
“حاج خانوم بفرمایییید…💕”
قاشقشو برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
#بِسْمِ_أَلْلّهِ_أَلْرَّحْمَنِ_أَلْرَّحِیم…
#أَلْلّهُمَّ_أَرْزُقْنَا_مِنْ_رِزْقِکَ_أَلْحَلَال…
خیلی گشنه ش بود…
دست پختَمَم دوست
داشت…😌
ولی مثه همیشه…
آروم و یه کم غذا خورد و گفت:
“الهی صد هزار مرتبه شکرت…
دست شما درد نکنه خانوم…❤️
ایشالا بری مکه…
ایشالا بری زیارت امام حسین(ع)…”
گفتم :
#آرزوی_دل_من_گر_چه_بود_این_ولی…
#با_تو_آقا_به_دلم_کرب_و_بلا_میچسبد…💕
ایشالا با هم…💕
گفت:"توکل به خدا…
#هر_چه_از_دوست_رسد_نکوست…
گفتم : “دست پختمو دوس نداشتی…؟!":?
گفت:"چرااا…😍
اتفاقاً خیلی هم دوس دارم…❤️”
پرسیدم:
پس چرا چیزی نخوردی…؟"☹️
گفت:
“واسه اینکه نمیخوام خودمو اسیر شکم کنم…!”
منم یکی دو لقمه دیگه خوردم و…
سفره رو با هم جمع کردیم…
گفت :
“تا تو سفره رو مرتب میکنی…
منم برم ظرفا رو بشورم…
گفتم : “خجالتم نده…❤️”
گفت :
“خدا خجالت بده اونی رو که بخواد…
زن خوب و مهربونشو خجالت بده…💕
دیگه چیزی نمیتونستم بگم…
سرمو انداختم پایین و…
مشغول کارم شدم…
تا نبینه قطره اشکی رو…
که رو گونه هام میلغزید…❤️
(همسر شهید،#حسن_شوکت_پور)